سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و چون دهقانان انبار هنگام رفتن امام به شام او را دیدند ، براى وى پیاده شدند و پیشاپیش دویدند . فرمود : ] این چه کار بود که کردید ؟ [ گفتند : عادتى است که داریم و بدان امیران خود را بزرگ مى‏شماریم . فرمود : ] به خدا که امیران شما از این کار سودى نبردند ، و شما در دنیایتان خود را بدان به رنج مى‏افکنید و در آخرتتان بدبخت مى‏گردید . و چه زیانبار است رنجى که کیفر در پى آن است ، و چه سودمند است آسایشى که با آن از آتش امان است . [نهج البلاغه]


ارسال شده توسط سوتی نده در 88/5/7:: 4:0 عصر

سلام

امروز میخوام سه تا فیلم خوشگل معرفی کنم آخه فیلم زیاد نگاه میکنم

seventeen again : ماجرای یه مردی که بر میگرده به دوران دبیرستان با بازی zac efrone

twilight : با بازی christen stewart & robert patinson(رابرت بازیگر نقش سدریک تو هری پاتر)

camp rock : یه فیلم باحال با بازی jonas brother & demi lovato

 

 

 

 

 


کلمات کلیدی : camprock، 17again، twilight

ارسال شده توسط سوتی نده در 88/1/21:: 5:34 عصر

سلام سلام...

آپ امروزم به مودب پور مربوطه!

واقعا ناراحتم که آقای مودب پور ممنوع القلم شدن

نمیدونم چی بگم آخه مشکلات جامعه باید گفته بشه

با یه کتاب سیاسی که نمیشه جوونا رو آگاه کرد ....

پس باید در قالب رمان مشکلات جامعه رو گفت!

خیلی ناراحتم کتاباش بهم خیلی چیزا یاد داد!

اما خداییش هنوزم باورم نمیشه یعنی به خاطر رکسانا؟!

نظر شما چیه؟   اعتصاب کنیم؟


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط سوتی نده در 88/1/4:: 5:15 عصر

سلام سلام........

این یکی آپم راجع به جو جوناس است(خواننده و بازیگر)

یه قیافه ی جذاب داره...........

تو فیلم camp rock بازی کرده.

رنگ مورد علاقه:آبی

فیلم مورد علاقه:dump & dumper

دو تا برادر داره که معمولا با اونا میخونه!

متولد روز 15 ماه آگوست سال 1989 است.

از جیم کری هم خوشش میاد!


کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط سوتی نده در 88/1/2:: 6:46 عصر
سلام سلام
این هم متن آهنگ از انریکه(انریکو!)
 
DO YOU KNOW
آیا می دانی ؟!
Do you know
آیا می دانی ؟!
Do you know
آیا می دانی ؟!
Do you know what it feels like loving someone that’s in a rush to throw you away
آیا می دانی چه احساسی دارد دوست داشتن کسی که می خواهد تو را با عجله از سر راه بردارد ؟!
Do you know what it feels like to be the last one to know the lock on the door has changed
آیا می دانی چه احساسی دارد آخرین نفری باشی که بدانی قفل در عوض شده است ؟!
If birds flying south is a sign of changes
اگر پرندگان به طرف جنوب پرواز کنند نشانه ای از تغییر است
At lest you can predict this every year
حداقل می توانی آن را هر سال پیش بینی کنی
Love , you never know the minute it ends suddenly
عشق هرگز لحظه ای را نمی فهمی که ناگهان به پایان برسد
I can’t get it to speak
من نمی تونم ( اون لحظه ) رو برای صحبت کردن به دست بیارم
Maybe finding all the thing it took to save us
شاید برای پیدا کردن همه چیز باید خودمون در امان باشیم
I could fix the pain that bleeds inside of me
من می توانم دردی را که درون من خون ریزی می کند تحمل کنم
Look in your eyes to see some thing about me
تو چشمات نگاه کن تا چیز هایی درباره ی من ببینی
I’m standing on the edge and I don’t know what else to give
من روی لبه ایستاده ام و نمی دونم چه چیز دیگه ای باید بدم
Do you know what it feels like loving someone that’s in a rush to throw you away
آیا می دانی چه احساسی دارد دوست داشتن کسی که می خواهد تو را با عجله از سر راه بردارد ؟!
Do you know what it feels like to be the last one to know lock on the door has changed
آیا می دانی چه احساسی دارد آخرین نفری باشی که بدانی قفل در عوض شده است ؟!
How can I love you how can I love you how can I love you how can I love you …
چطور می تونم دوست داشته باشم چطور می تونم دوست داشته باشم چطور می تونم دوست داشته باشم چطور می تونم دوست داشته باشم ؟!
If you just don’t talk to me , baby
اگه تو با من حرف نزنی عزیزم
If flow through my act
من به طرف روحم در جریانم
The question is she needed
تردید آیا او نیاز دارد ؟!
And decide all the man I can ever be
و تصمیم برای انسانی که می تونم باشم
Looking at the last 3 years like I did
نگاه به 3 سال قبل همان کاری که من کردم
I could never see us ending like this
من هرگز نمی تونم ببینم که این طوری تموم می کنیم
seeing your face no more no my pillow
دیگه نمی توانم چهره ات را بر روی بالشم ببینم
is a scene that’s never happened to me
یک منظره ( مرحله ) ای است که هرگز برام پیش نیامده
but after this episode I don’t see you could never tell the next thing life could be
اما بعد از این داستان فکر نکنم هرگز بتونی چیز دیگه ای که زندگی می تونه باشه رو بگی
do you know what it feels like loving someone that’s in a rush to throw you away
آیا می دانی چه احساسی دارد دوست داشتن کسی که می خواهد تو را با عجله از سر راه بردارد ؟!
do you know what it feels like to be the last one to know the lock on the door has changed
آیا می دانی چه احساسی دارد آخرین نفری باشی که بدانی قفل در عوض شده است ؟!
do you know what it feels like loving someone that’s in a rush to throw you away
آیا می دانی چه احساسی دارد دوست داشتن کسی که می خواهد تو را با عجله از سر راه بردارد ؟!
do you know what it feels like to be the last one to know the lock on the door has changed
آیا می دانی چه احساسی دارد آخرین نفری باشی که بدانی قفل در عوض شده است ؟!
do you know
آیا می دانی ؟!
do you know
آیا می دانی ؟!
do you know
آیا می دانی ؟!
do you know what it feels like loving someone that’s in a rush to throw you away
آیا می دانی چه احساسی دارد دوست داشتن کسی که می خواهد تو را با عجله از سر راه بردارد ؟!
do you know what it feels like to be the last one to know the lock on the door has changed .
آیا می دانی چه احساسی دارد آخرین نفری باشی که بدانی قفل در عوض شده است؟!

کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط سوتی نده در 88/1/2:: 6:43 عصر

دو روز مانده بود به پایان جهان ! تازه فهمید هیچ زندگی نکرده است،

تقویمش پر شده و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان

شد، آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا

بگیرد. وقت می خواست. وقت اضافه ! داد زد و بد و بیراه گفت، خدا

سکوت کرد. آسمان و زمین را بهم ریخت. خدا اما باز هم سکوت کرد.

جیق زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد. کفر گفت و

سجاده را دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش شکست و گریست و به

سجده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت : بنده عزیزم ! اما یک

روز دیگر هم از دست رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جنجال و

هیاهو گذراندی و از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و

حداقل این یک روز را زندگی کن. لا به لای هق هقش گفت : اما با

یک روز... با یک روز چکار می شود کرد ؟... خدا گفت : آن کس که

لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و

آنکه امروزش را در نمی یابد هزار سال هم به کارش نمی آید . آنگاه

سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : حالا برو زندگی

کن. او مات و مبهوت به سهمش از زندگی نگاه کرد که در گودی

دستش می درخشید. می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می

ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. کمی مکث کرد و ایستاد... بعد

با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده

ای دارد‌! بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به

دویدن کرد. زندگی را بر سر و رویش پاشید. زندگی را نوشید، زندگی

را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا برود، می

تواند بال بزند، می تواند پا روی خورشید بگذارد و به آسمان برسد.

او در یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی

به دست نیاورد، اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید،

روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و

ابرها را دید. به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنهایی

که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی

کرد، خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد،

عبور کرد و تمام شد . او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در

تقویم خدا نوشتند: امروز او در گذشت کسی که هزار سال زیسته بود


کلمات کلیدی :